سخن از خوراکی در آستانه سال نو

این نوشته توسط آقای داریوش شامبیاتی در تاریخ 19 مارس 2012 برابر 29 اسفندماه 1390 منتشر شده است.


باقلوا با درود. پارسال همین روزها بود که در یادداشتی به خاطرات سفرهایم و خوراکی های محلی پرداختم. البته پیری و فراموشی چون خیلی ها را فرموش کردم که بنویسم . این بار می خواهم باز هم سری به گذشته ها بزنم واز نتیجه ی آن همه پرخوری ها برایتان بگویم.

یادش بخیر بچه که بودم عصرها که از دبستان بر می گشتم و گرسنه بودم یکسر می رفتم سر غزغان گوشه ی مطبخ. دم کنی را بر می داشتم. اگر نانی در آن بود ( آن موقع ها نان های اضافه را به گدا ها می دادند و آنها هم چه قانع بودند) خصوصاً سنگک کله ی آنرا که نرم تر بود انتخاب می کردم. روی آن مقدار زیادی روغن کرمانشاهی می مالیدم (هنوز روغن نباتی به بازار نیامده بود) و با خاکه قند یا شکر فراوان که رویش می پاشیدم یک لقمه غازی گنده یا به قول فردوسی بزم آورد و به اصطلاح رایج امروز ساندویچ درست می کردم و می خوردم.  این عصرانه ی هر روز من بود. تابستانها هم روزی دو سه بار از مغازه ی اوسا محمود که رو به روی کوچه مان بود و زمستان ها لحاف دوزی می کرد بستنی می خریدم. آن هم در لیوان های مقوایی با یک تکه خامه ی بزرگ و شربت آلبالو که روی آن می ریخت. سال ها کار من این بود. بزرگتر که شدم بستنی از قنادی شمشاد در چهارراه اجاق هم به آن اضافه شد و صد البته با یک عدد باقلوای سه گوش بزرگ که هنوز مزه ی آنرا به یاد دارم  و زیر زبانم است. عصر ها هم از یک قنادی کوچک که پایین تر از میدان شهرداری بود یک عد پنچک کرم دار با یک نوشابه ی گاز دار به اسم ” گازیسپ ” می خریدم و می خوردم.  آن موقع هنوزپپسی به بازار نیامده بود. بعدها که از کرمانشاه کوچ کردیم و به تهران رفتیم هفته ای چند بار همراه برادرم به بستنی فروشی گل و بلبل در پیچ شمیران می رفتم و هر بار چند دست بستنی می خوردیم. راستش نمی دانم چرا واحد بستنی دست بود. این یک جور عادت شده بود. بعضی عصر ها که از دارالفنون بر می گشتیم کتاب و دفتر را سر طاقچه گذاشته و مثل آدمهای معتاد سوار اتوبوس خط 46 می شدیم و می رفتیم پیچ شمیران و انجام وظیفه می کردیم. روزهای دیگر با یکی از همکلاس هایم به اسم حسین آقا لاله زار را بالا می آمدیم و بعد از مخبرالدوله و شاه آباد در ساندویچ فروشی کاکا دایره ی میدان بهارستان نزدیک خیابان ملت خود سازی میکردم. با زهم در تابستان ها هر وقت از چهار راه ولی عصر فعلی می گذشتم به یک بستنی فروشی که فعلاً تریکو فروشی شده و اگر اشتباه نکنم اسمش چهار فصل بود سر می زدم با دو سه دست مخلوط  وپالوده ی شیرازی از خودم پذیرایی می کردم. هر وقت هم که از شاه عبدالعظیم  و ابن بابویه بر می گشتم سر راه بستنی اکبر مشتی روزمان را تکمیل می کرد. در منزل هم عصر نان و افشره بر قرار بود؛ تا رفتم دانشگاه و آنوقت نوبت بستنی فروشی اول خیابان شیخ بهایی بود. البته این بستنی دسر بیست سی سیخ جگر و دل و قلوه ای بود که در مغازه ی جگرکی رو به رویش در آن طرف خیابان قبل از چلو کبابی مقدم می خوردم. جوان بودم و پر خور یادش بخیر. گذشت و گذشت تا کارمند صدا و سیما شدم و بیشتر عصرها با همکاران خوش خوراک تر از خودم به هر دلیلی بستنی می خوردیم و این دفعه شیک و مدرن شده بودم و بستنی ایتالیایی از اسکیپی کمی بالاتر از جام جم می خریدیم.  بستنی خوردن ها ادامه داشت تا به اهواز رسید و در هر سفر بستنی مجید و مسابقه با دوستان و همکاران شرکتی که بعد از بازنشستگی در آن کار می کردم که چه کسی بیشتر بستنی می خورد ( باید اعتراف کنم که یک بار از یک تکنیسین اهل کشور چک که بیشتر از یک کیلو بستنی خورد شکست خوردیم .

اگر دهانتان هنوز آب نیفتاده این را هم اضافه کنم که در آن سالها نان خامه ای سعید در میدان انقلاب و شیرینی تر هم فراموش نمی شد.  در این سالهای آخر هرگز به هشدارهای خواهر زاده ام گوش نکردم که مواظب قند خونم باشم تا بالاخره این شکم چرانی ها کار خودش را کرد و تبدیل شدم به یک بیمار دیابتی تمام عیار که حالا دیگر از خوردن بسیاری از چیز ها محروم هستم.

از چند سال قبل از مهاجرت دایماً قرص وآزمایش تا آمدم چاتام Chatham و به رسم اینجا صاحب یک پزشک خانواده شدم Family Dr  شاید هم او مالک و صاحب اختیار من شد. نمی دانم. دیگر از آن سر خود نزد متخصص رفتن خبری نبود و برای هر کار و معاینه ای باید نزد این خانم دکتر بروم. در اول کار یک سری معاینات و آزمایش های مختلف و انواع تست های ورزش و ساعتی پرسش های گوناگون و درست کردن یک پرونده ی پزشکی الکترونیک.  چون بزرگترین مشکل من همین قند خون است هر از گاهی تلفنی به مطب دعوت می شوم  و کلی سوال و جواب. طی این مدت غیر از چندین و چند بار آزمایش خون یک بار مرا نزد متخصص کف پا فرستاد و او هم توصیه های لازم را برای حفاظت کف پایم کرد و چون بیشتر مواقع عادت به پا برهنه رفتن داشته و دارم پاشنه و انگشست های شست پاهایم پینه بسته است و او با حوصله ی فراوان پینه ها را با چاقوی جراحی لایه برداری کرد و تراشید. برای کنترل سلامت چشمهایم هر شش ماه پیش یک متخصص چشم فرستاده می شوم که از داخل چشم هایم عکس میندازد. علاوه بر این ها مرا به انجمن دیابتی ها معرفی کرده هر دو ماه یک مرتبه باید در کلاس های آموزشی آنها شرکت کنم و غیبت از این کلاسها هم امکان ندارد چون از یک هفته مانده به زمان کلاس دو بار تلفن می کنند که فراموش نشود. چند بار هم به کلاس مشابهی در بیمارستان چاتام معرفی شده ام و چون هر بارکلی کتاب و کتابچه از هر دو کلاس گرفته ام الان یک مجموعه ی بزرگ در باره ی دیابت و انواع رژیم های غذایی دارم. چون علیرغم اخم و تخم این خانم دکتر خانواده نتوانستم جلوی شکم بی هنر پیچ پیچ را بگیرم بالاخره سر و کارم به انسولین افتاد و یک سری کلاسهای جدید دیگر و با متخصص تغذیه ی جدید و جزوه های جدید تر. این خانم آخری آب پاکی روی دستم ریخت وگفت آنقدر کنترلت می کنم تا قند خونت متعادل شود. فکر نکنی دست از سرت بر می دارم پس بهتر است که با خودت کنار بیایی و بیشتر مواظب باشی و بنده هم عرض کردم چشم !!!!! تا ببینم آینده چه رقم خواهد زد. البته این چیز هایی که راجع به قند خونم گفتم به کنار، انواع آزمایشات و معاینات و تست های ورزشی برای سلامتی قلب و ریه و سایر اعضای داخلی بدن و هر چیز دیگری که بشود فکر کرد روی من انجام می دهند. لابد فکر می کنند اینجوری برای دولت ارزان تر تمام می شود تا من یا هر کس دیگری بیمار شود.

خلاصه این همه را گفتم که اولاً قدر سلامتی خودتان را بدانید و بعد هم از اوضاع پزشکی اینجا گفته باشم که پزشک و بیمارستان مجانی است اما پول دارو را که چندان ارزان هم نیست باید پرداخت. البته چند ماه پیش نامه ای برایم آمد که تولدم را تبریک گفته بود و نوشته بود چون Senior شده ای از این به بعد هزینه ی داروهایت با دولت است و فقط باید سالی صد دلار آن را من بدهم. یک ماه قبل هم یک نامه دیگر از بیمارستان شهر London در حدود صد کیلومتری چاتام آمد که فلان روز و ساعت آنجا باشم و جالب است بگویم که راهنمایی کرده بود که ازهر یک از خیابانهای شهر به طرف بیمارستان رفتم از کدام طرف بروم و در کدام پارکینگ توقف کنم که به محل مورد مراجعه ی من نزدیک باشد و باز هم یاد آوری کرده بود چون این آزمایشها خارج از محل سکونت شما انجام می شود اگر بخواهید هزینه ی بنزین و پول پارکینگ هم از مالیات سالانه شما کسر خواهد شد. خدا بدهد برکت. خلاصه ما رفتیم و دکتر مربوطه کارت پزشکی مرا  در دستگاه کارت خوان کشید و پرونده ی من روی صفحه مونیتور آمد و بعد از مطالعه و کلی سوال و جواب و فشار خون آزمایشات دیگری روی من انجام شد که من نفهمیدم موضوع چه بود  فقط دکتر گفت که گزارش را برای پزشک خانواده خواهد فرستاد.من نفهمیدم که چه دردی داشتم که دکترم مرا به بیمارستان معرفی کرده بود. بهر حال نوروز نزدیک است و بازار دید و بازدید و شیرینی خوردن بر قرار تا پزشک خانواده بعد از عید باز هم مرا احضار کند و اخم وتخم برای نا پرهیزی هایم.

عید شما مبارک و تا درودی دیگر بدرود.

داریوش شامبیاتی

لازم میدانم در باره ی چند کلمه توضیح بدهم. 

غزغان یا غزقان – دیگ مسی

مطبخ – آشپزخانه

دم کنی – سبد بافته شده از ترکه نازک درخت که در چند لایه پارچه پیچیده شده و برای دم کرده برنج از آن استفاده می کردند.

غازی – جنگجو. در زمان جنگ غذایشان را لای تکه نانی می پیچیدند و روی اسب و هنگام نبرد می خوردند.

اوسا – استاد

افشره- به ضم شین. عصرانه یا دسر بعد از غذا که در تهران معمول بود و خیار رنده شده را داخل شربت سکنجبین می ریختند.

شهرت بستنی اکبر مشدی به این دلیل بود که چون به بستنی هایش زیاد ثعلب میزد خیلی دیر آب می شد و عصر یک تکه ی چند کیلویی بستنی را به یک چنگک جلوی مغازه اش آویزان می کرد که بعد از ساعتی آن را یک قطعه ی دیگر عوض می کرد و چون بستنی می خریدی و تا منزل می بردی آب نمی شد از این نظر معروف شده بود.

 

نوشته های دیگر:

انجام کلیه امور مهاجرت

سلب مسؤولیت و کپی رایت

ثبت نام در خبرنامه وب سایت

نصب رایگان تولبار “مهاجران کانادا”

نوشته های مرتبط

از سرگیری پذیرش پرونده در گروه خوداشتغالی فدرال

جولای 30, 2022

تسهیلات ویژه دولت کانادا برای ایرانیان حاضر در این کشور

فوریه 24, 2023

نحوه عزل وکیل یا مشاور مهاجرت

اکتبر 28, 2022

قرعه کشی شماره 233 اکسپرس انتری

اکتبر 17, 2022

برنامه های مربوط به والدین و پدر بزرگ/ مادر بزرگ ها

اکتبر 14, 2022

فرم ارزیابی رایگان ما را با هر زبانی که می خواهید پر کنید!

داریوش شامبیاتی

آقای داریوش شامبیاتی نویسنده فرهنگ لغات و ترکیبات شاهنامه هستند و سال ها در مقام ویراستار و نویسنده فعال بوده اند. برای آشنایی بیشتر با ایشان اینجا کلیک کنید.